۳۵سالگی

 

بچه که بودم فکرمیکردم وقتی ۳۵ساله بشم یک خانم تمام عیار خواهم بود و در جایگاه مورد نظرم ازنظر کاری می ایستم.فکر میکردم ۳۵سالگی یعنی خیلی بزرگ شدی و تصور

می کردم یکی از مهمترین اتفاقات زندگیم در این سن بیفته.و من حالا ۳۵ساله شدم اما تقریبا نه تنها هیچکدوم انتظاراتم برآورده نشده باید بگم که دومین اتفاق تلخ زندگیم داره میفته اتفاقی که مثل یک بمب وسط زندگیم پرت شد و من باید هرچیزی که تا الان ساخته بودمو رها کنم و از نقطه صفر شروع کنم.از نقطه  و صفر تنها.
اون موقع ها فکر میکردم وقتی ۳۵سالم بشه تصمیم به ازدواج میگیرم.تصورم از عشق و دوست داشتن خیلی عمیق بود(هنوزم هست.)اما تصور دیگرانو در نظر نگرفته بودم‌.فکر میکردم هرآنچه که ببخشی بدست میاری اما اشتباه میکردم.
چون همه چی برعکسه.
همه چی درست پیش رفت،من تمام مسیرهایی که طراحی کرده بودمو طی کردم و رسیدم به مقصد اما…نشدچند روزه همش یاد بابا میفتم که گاهی اوقات یک گوشه مینشست غرق افکارش میشد یدفعه پامیشد با عصبانیت میگفت:
تف تف به روزگار.
دلم میخواد منم بلند بلند به جای تبریک به خودم بگم تف به روزگار…
یا مثلا بقول آقای معین بگم برای روز میلاد تن من نمی خوام پیرهن شادی بپوشی.
البته لازم به ذکره که بعد چند سال دو سه جور تولد غافلگیر کننده هم داشتم
با کلی کادو که باید به فال نیک بگیرم.
۳۵ سالگی اونجور که فکر میکردم نبود و نشد اما حسابی خاص بود و عجیب و مبهم.

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.