یکروز بعد از دست دادن پدرم وقتی از خواب بیدار شدم چیزی در دلم می جوشید،به سقف اتاقم نگاه کردم و یادم افتاد پدرم دیگه نیست،ناخوداگاه یا خودآگاه گریه کردم و ازونجاییکه روز گذشته رو هم با گریه سر کرده بودم،چشمام باز نمیشد.بزور از جام بلند شدم و مثل یک آدم ناتوان وارد سالن خونه شدم و زل زدم به مادرم و گفتم سلام و یک نیم نگاهی به اتاق پدرم انداختم و …
می خوام بگم فردای روزِ فاجعه و بحران و ازدست دادن،روز خوبی نیست،مدام فکرمیکنم احتمالا قراره دوباره تجربش کنم اما چطوری؟
قراره چکار کنم؟بیدار بشم و ببینم اون نیست؟!
قراره صبحانه و نهارو شامو تنها بخورم؟اگر بخورم.دیگه منتظر نیستم.دلشوره و التهاب رهام نمیکنه.و گریه امانم نمیده.
البته که اینا پیش فرضه ولی اگر بدتر ازینها باشه چی؟
2 پاسخ
روحشون شاد و یادشون مانا عزیز
سپاسگزارم