تازه نوشته ام داغ بخوانید

ماجرای من،مدیریت کسب و کار و پدر

🔶️یاد داشت کوچک:پدرم همیشه دوست داشت من دکتر بشم،چون درسم خیلی خوب بود،من یادگرفتنو دوست داشتم و دارم.خیلی از معلم های راهنمایی و دبیرستانم فکر میکردن من پزشکی می

فرهنگ یا بی فرهنگی.مسئله اینست!

مدتیه بنا به دلایلی در جایی مشغول بکار شدم و ازنظر جایگاه شغلی حکم آچار فرانسه رو دارم. چند روز پیش،با همکارم راجع به یکی از نقاشی هام که

۳۵سالگی

  بچه که بودم فکرمیکردم وقتی ۳۵ساله بشم یک خانم تمام عیار خواهم بود و در جایگاه مورد نظرم ازنظر کاری می ایستم.فکر میکردم ۳۵سالگی یعنی خیلی بزرگ شدی

گوش مروارید و من

پدرم همیشه مخالف سوراخ کردن گوش بود،اخه خاطره خوشی نداشت میگفت گوش حساسه نباید باهاش ور رفت.چرک میکنه،عفونت میکنه زخم میشه.اما من عاشق گوشواره بودم مخصوصا گوشواره هایی که

لاله های رنگی و جهانِ آدمها

در حال برگشتن از جاده کندوان به کرج بودیم که یک باغ گل نظرمو جلب کرد،یک باغ پر از لاله های رنگی و درخت های شکوفه.از ماشین پیاده شدیم

معرفی چند کتاب در حوزه بازاریابی

چند روز پیش یک پست در اینستاگرام از استادم حمیدرضا سلیمانی دیدم که به معرفی چند کتاب در حوزه بازاریابی پرداخته بودند،از اونجاییکه دو_سه تاشو خونده بودم تصمیم گرفتم